گنجور

 
کمال خجندی

نشان خاک پای او اگر می یافتم جایی

سرم می گشت در پائیش غلطان دیده در پایی

تمنا کرده ام با خود که در پایش فتم بی خود

کم افتد در سر عاشق ازین خوشتر تمنائی

دل پروانه پیش شمع رأی سوختن دارد

نه بینم در میان جمع روشنتر ازین رایی

جمالت را چو بازاریست نیز از غمزه و مژگان

رها کن تا کند زلفت به حسن خویش سودائی

به صد نقش از خیال آراست رویت خانه دل را

ز مهرویان کرا باشد چنین روی دل آرائی

بهاران بی گل رویت به داغ دل برون آریم

چو لاله گر برون آیم به کوهی یا به صحرائی

نخواندی این مثل جانا تماشا رایگان باشد

رخی بنما ستان صد جان اجازت ده تماشائی

مرا تو چشم بینانی به تو زان در تماشایم

دلا می کن تماشائی چو داری چشم بینایی

کمال از سرو بالابان چه می پرسی نشان گفتی

مهی می جویم از هر سو مگر بینم زبالایی