امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
بشکافت غم این جان جگرخواره ما را
یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را
گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما
نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما
هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین
پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما
شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
بس بود اینکه سوی خود راه دهی نسیم را
چشم زد خسان مکن عارض همچو سیم را
ما و نسیم صبحدم بوی تو و هلاک جان
نیست امید زیستن سوخته جحیم را
من به هوای یک سخن، تو همه تلخ بر زبان
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
برو، ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را
مرا بگذار تا میبینم آن سور خرامان را
گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد
اثر هرگه مگس در خواب ببیند شکرستان را
به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمیخواهم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
برقع برافگن، ای پری، حسن بلاانگیز را
تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را
بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو
رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
پرده عاشقان درد پرده کند چو روی را
هر طرفی دلی فتد شانه کند چو موی را
دل که ز خلق می برد نیست برای مردمی
طعمه فراخ می کند بهر سگان کوی را
وه که نداری آگهی از دل بی قرار ما
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها
خوش آن شبها که پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش
جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همیکردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
جانا، به پرسش یاد کن روزی من گم بوده را
آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
ناخوانده سویت آمدم، ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
رفتی همانا وه که من زنده بمانم در غمت
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را
گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا
که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را
نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
چه اقبال است این یا رب که دولت داده رو ما را
که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را
کمربند من آمد نزد من خندهزنان امشب
توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را
بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
دیوانه می کنی دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسله مشک ناب را
بی جرم اگر چه ریختن خون بود و بال
تو خون من بریز ز بهر ثواب را
بوی وصال در خور این روزگار نیست
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا
به تاراج عزیزان زلف تو عیاری ای دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا
رخت تازه ست و بهر مردن خود تازه تر خواهم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را
پاسنگ خویش بودم در گوشه صبوری
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پیش که پاره کنم وای من این سینه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته داد به من بوی دلستان مرا
بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل
کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا
صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
شبم خیال تو بس، با قمر چه کار مرا
من و چو کوه شبی، با سحر چه کار مرا
من آستان تو بوسم، حدیث لب نکنم
چو من به خاک خوشم، با شکر چه کار مرا
نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک ره
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
عشق از پی جان گرفت ما را
خلقی به زبان گرفت ما را
خرسند به عافیت نبودیم
اینک حق آن گرفت ما را
سرو قد او به ناز و فتنه
[...]