گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بشکافت غم این جان جگرخواره ما را

یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را

رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند

کردند رها دامن صد پاره ما را

گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه

زنهار بجویی دل آواره ما را

شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه

آه ار خبرستی بت عیاره ما را

روزی نکند یاد که شبهای جدایی

چون می گذرد عاشق بیچاره ما را

بوی جگر سوخته بگرفت همه کوی

آتش بزن این کلبه خونخواره ما را

دیدند سر اشکم همه همسایه و گفتند

این سیل عجب گر نبرد خانه ما را

جز خسته و افگار نخواهد دل خسرو

خویی ست بدین بخت ستمگاره ما را