گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

برقع برافگن، ای پری، حسن بلاانگیز را

تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را

شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من

شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را

دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن

لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را

بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش

بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را

پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد

شرمت نیاید سوختن خاشاک دودانگیز را

چون خاک گشتم در رهت، چون ایستادی نیستت

باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را

شد عشق جانم را بلا، بی غمزه چشم صنم

قصاب ما نامهربان چه جرم تیغ تیز را

عیاری ما را رسن دور است ازان کنگر، ولی

این اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خیز را

بو کز زکوة حسن خود بینی به خسرو یک نظر

اینک شفیع آورده ام این دیده خونریز را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نظیری نیشابوری

چند از مؤذن بشنوم توحید شرک‌آمیز را

کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف‌انگیز را

ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر

خواهم به زناری دهم تسبیح دست‌آویز را

ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب

[...]

سعیدا

تا شانه شد مشاطه گر آن زلف عنبربیز را

پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را

با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم

صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را

گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه