گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را

عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را

تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد

آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را

پاسنگ خویش بودم در گوشه صبوری

بادی ز سویت آمد اندر ربود ما را

هر روز در شب غم خوش می کند سرایم

آن دیدنی که اول خوش می نمود ما را

از خاک هستی ما گرد عدم برآمد

ای کاشکی نبودی ننگ وجود ما را

ممکن نگشت توبه ما را ز روی خوبان

گیتی به محنت و غم چند آزمود ما را

امروز کو که بیند سر مست و بت پرستم

آن کو به نیکنامی دی می ستود ما را

تیغی ز درد باید محنت زدای عاشق

کز صیقل محبت نتوان زدود ما را

خسرو چو نیست زآنهاکز تو برد به کشتن

این پندهای رسمی دادن چه سود ما را