گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

برو، ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را

مرا بگذار تا می‌بینم آن سرو خرامان را

گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد

اثر هرگه مگس در خواب ببیند شکرستان را

به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمی‌خواهم

که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را

سیه کردی سر خط تا نخوانم نامه حسنت

مرا بگذار تا باری ببوسم مهر عنوان را

مپرس ای دل که چون می‌باشد آخر جان غمناکت

که من دیری‌ست کز یادش فرامش کرده‌ام جان را

زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست یک سنگی

که میرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را

ورت بدنامی است از من، به یک غمزه بکش زارم

چرا بر خویش مشکل می‌کنی این کار آسان را

چو خواهی کشتن، ای جان، زینهار یک سخن بشنو

یک امروزی شفیع من کن آن لب‌های خندان را

بدو گفتم که چون کشتی مرا تر کن زبان باری

بگفت افتاد چون صیدم چه حاجت تیرباران را

نباشد دولتی زلف درازت را ازان بهتر

که روبد آستان قصر سلطان ابن سلطان را

خلیفه قطب دنیا آن مبارک شاه دین‌پرور

که او قطب یگانه‌ست، ار بود دو قطب دوران را

هنوز ایمان و دین بسیار غارت کردنی داری

مسلمانی بیاموز آن دو چشم نامسلمان را

پریشانی که من دارم ز زلفت هم مرا بادا

چگونه گوید این خسرو که آن زلف پریشان را

 
 
 
قطران تبریزی

چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را

بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را

من و جانان به جان و دل فرو بستیم بازاری

که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را

چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده

[...]

امیر معزی

چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را

دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آن‌را

من‌ از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم

که ایزد بر دل و جانم مسلط‌ کرد جانان را

نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش

[...]

اثیر اخسیکتی

زهی سر بر خط فرمان تو افلاک و ارکان را

چوچابک دست معماری است لطفت عالم جان را

ز ابر طبع لولوء بخش و باد لطف تو بوده

بروز مفلسی بنشانده ی دریا و عمان را

تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم

[...]

مولانا

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را

فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را

چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان

به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی

[...]

امیرخسرو دهلوی

گه از می تلخ می‌کن آن دو لعل شکرافشان را

که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را

کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم

زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را

بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه