گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را

شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را

غم که مرا در دل است کس نکند باورم

پیش که پاره کنم وای من این سینه را

رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی

آب به سیری مده تشنه دیرینه را

توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی

باز همان حال شد احمد پارینه را

من چو ز سر خواستم، چشم تو پیکار جست

خنجر نو ده به دست ترک کهن کینه را

صوفی ما شد خراب دوش به یک بانگ چنگ

پیش بریشم کشید خرقه پشمینه را

بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسی

روی سیاه مراست عیب تو آیینه را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

ساقیَکِ ظریف من جامکِ آبگینه را

بیش ترَک بده بیا بندگکِ کمینه را

زحمتک است هین که شد دردکِ سر ز حد برون

کاسَگکی بده کزو راحتک است سینه را

نازکک و خوشک بیا خوابک شب ز سر بنه

[...]

سحاب اصفهانی

صحبت اغیار داد ره به دلش کینه را

زشت کند روی زشت چهره ی آئینه را

در بر طفلی که یافت ره به دبستان عشق

شادی یک شنبه نیست صد شب آدینه را

چون دل بی رحم او شد دل من آهنین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه