گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما

نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما

هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین

پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما

شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی

تا همه شب چه می رود بر دل دردناک ما

گر کشتیم به تیغ کش، نه به نمودن رخت

زانکه نباشد این قدر مرتبه هلاک ما

جان و دلی ست در تنم، بذل سگان خویش کن

تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما

ای که بکشتی از جفا خسرو مستمند را

پای وفا چه، ار گهی رنجه کنی به خاک ما