گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۱

 

چون تو گلی در همه گلزار نیست

چون تو شکر در همه بازار نیست

نامه به پایان شد و باقی سخن

قصّه ما در خور طومار نیست

هر که گرفتار تو شد جان سپُرد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۲

 

به بالین غریبانت گذر نیست

ز حال مستمندانت خبر نیست

ز تو پروای هستی نیست ما را

تو را پروای ما گر هست وگر نیست

تویی منظور من در هر دو عالم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۳

 

از تو تا مقصود چندان منزلی در پیش نیست

یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست

معنی درویش اگر خواهی کمال نیستی است

هر که را هستی خود باقی ست او درویش نیست

تا تو ناکامی نبینی کی توانی یافت کام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۴

 

جلوه حسن ترا محرم به جز آیینه نیست

سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست

حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر

اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست

گفته ای امروز خواهم کرد کار تو تمام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۵

 

عمری ست که بر منتظرانت نظری نیست

وز حال دل بی خبرانت خبری نیست

یا در تو اثر می نکند آه جگرسوز

یا ناله دلسوختگان را اثری نیست

نومید مگردان ز در خویش کسی را

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۶

 

درون خلوت ما جز من و تو هیچ کسی نیست

بیا و هم نفسی کن که عمر جز نفسی نیست

نه هر کسی بتواند قدم نهاد در آتش

که عشق بازی پروانه کار هر مگسی نیست

مرا ز قید تو روی خلاص نیست به ناکام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۷

 

مونس ما ای صبا بجز تو کسی نیست

هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست

دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست

بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست

مرغ مقیّد ره گریز ندارد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۸

 

«یعلم اللّه» که مرا از تو شکیبایی نیست

طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست

دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا

هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست

ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۹

 

دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت

چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت

نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم

که راه کلبه خمّار بر توانم داشت

بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۰

 

عمرم همه در آرزوی روی تو بگذشت

و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت

افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر

افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت

خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۱

 

دوش در سودای او بر من به بیداری گذشت

روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت

از حساب زندگانی کی برد عمری که آن

گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت

بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۲

 

جان ما دوری ز خاک کوی جانان برنتافت

کوی جانان از لطافت زحمت جان بر نتافت

شعله ای زد شمع رویش هر دو عالم محو شد

ذره بی تاب تاب مهر تابان برنتافت

گفتمش جان است آن لب گشت چون از نازکی

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۳

 

آن سرو گل اندام که در زیر قبا رفت

باماش عتابی ست ندانم چه خطا رفت

آه از من بیدل که دل سوخته من

عمری ست که گم گشت و ندانم که کجا رفت

بر باد شد آن جان هوایی که مرا بود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۴

 

شوق توام باز گریبان گرفت

اشک دوان آمد و دامان گرفت

سهل بود ترک دو عالم، ولی

ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت

جان منی، بی تو نفس چون زنم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۵

 

رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت

هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت

آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم

نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت

گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۶

 

هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت

با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت

زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود

همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت

هر یک از تار مژه قطره آبی دارد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۷

 

راز غم دوستان به کس نتوان گفت

هرچه ببینند باز پس نتوان گفت

ولوله شوق را هوا نتوان خواند

غلغله عشق را هوس نتوان گفت

در دل ما عقل و عشق راست نیاید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۸

 

ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت

گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت

شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب

نه روی سفر کردن و نه رای اقامت

رفتی و مپندار که دست از تو بدارم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۹

 

دست ما کی رسد به بالایت

خیز تا سر نهیم بر پایت

بعد ازین تا که زندگی باشد

سر ما و آستان سودایت

ور نیابیم کام دل از تو

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۰

 

از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت

کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت

ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد

شکر است که ما از تو نداریم شکایت

بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم

[...]

جلال عضد
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۵
sunny dark_mode