گنجور

 
جلال عضد

هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت

با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت

زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود

همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت

هر یک از تار مژه قطره آبی دارد

این چنین گوهر پاکیزه به الماس که سفت

خون دل دیده چو بر چهره چکاند گویم

بازم از این دل دیوانه گلی نو بشکفت

بختم از نرگس پرخواب تو شد اندر خواب

یا ز آشفتگی زلف سیاهت آشفت

خاک کوی تو دریغ است که بر باد رود

جز به مژگان نتوان خاک سر کوی تو رُفت

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

بر گل تیره نشاید رخ خورشید نهفت

ای عزیزان! من اگر صبر ندارم از دوست

صبر از جان نتوان کرد مدارید شگفت

تا جلال از تو جدا گشت به جان نالان است

آه از آن بلبل نالان که شود طاق از جفت