گنجور

 
جلال عضد

مونس ما ای صبا بجز تو کسی نیست

هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست

دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست

بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست

مرغ مقیّد ره گریز ندارد

شادی آن بلبلی که در قفسی نیست

چاره همین خاکساری ست گیا را

چون که به سرو بلند دسترسی نیست

پایه زلفت رسیده است به جایی

کز سر او تا به آفتاب بسی نیست

خسته چو در چشمت آید آب فروبار

کم ز خسی گشته است و کم ز خسی نیست

تا غم تو غمگسار هیچ کسانست

هیچ کسی غمگسار هیچ کسی نیست

قافله سالار به پیش می رود، امّا

نیست به هر گام او که باز پسی نیست

زان شکرستان جلال دور نگردد

طوطی شکرشکن کم از مگسی نیست