گنجور

 
جلال عضد

از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت

کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت

ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد

شکر است که ما از تو نداریم شکایت

بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم

وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت

ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت

بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت

فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال

صدبار بگفتم به صریح و به کنایت

طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان

تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت

پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز

روزی بکند سوز دلم در تو سرایت

دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت

غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت

در صورت خوبان نبود این همه معنی

در صورت یوسف نبود این همه آیت

ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی

آهسته که این بادیه را نیست نهایت

حالی که جلال از همه خلق نهان داشت

رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت