گنجور

 
جلال عضد

شوق توام باز گریبان گرفت

اشک دوان آمد و دامان گرفت

سهل بود ترک دو عالم، ولی

ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت

جان منی، بی تو نفس چون زنم

زان که مرا بی تو دل از جان گرفت

هر که چنین فرصتی از دست داد

بس که سرانگشت به دندان گرفت

عارض او تا به درآورد خط

خرده بسی بر مه تابان گرفت

خال تو بر لعل لبت دست یافت

مورچه ای ملک سلیمان گرفت

دل طلب کعبه روی تو کرد

حلقه آن زلف پریشان گرفت

ما و می و طرف گلستان که باز

باد صبا راه گلستان گرفت

بی مه رخسار و شب زلف تو

خاطرم از شمع و شبستان گرفت

جان جلال از همه عالم بِرست

وز دو جهان دامن جانان گرفت