گنجور

 
جلال عضد

عمری ست که بر منتظرانت نظری نیست

وز حال دل بی خبرانت خبری نیست

یا در تو اثر می نکند آه جگرسوز

یا ناله دلسوختگان را اثری نیست

نومید مگردان ز در خویش کسی را

کاندر دو جهانش به جز این هیچ دری نیست

اندر سر شوریده سودازده ما

از عشق تو شوری ست که در هیچ سری نیست

در عشق تو جانم سپر تیر بلاهاست

در جادّه اخلاص چو من جان سپری نیست

فکر دو جهان در دل ما راه ندارد

عشق تو فرود آمد و جای دگری نیست

در آرزوی صبح وصال تو بشد عمر

آخر شب هجران ترا خود سحری نیست

چشم تر من بین و لب خشک و ببخشای

کاندر تر و خشکم به جز این خشک و تری نیست

هیهات که من وصل تو یابم که صبا را

پیرامن کوی تو مجال گذری نیست

تنها نه جلالت نگران است نظری کن

کز هیچ طرف نیست که صاحب نظری نیست