گنجور

 
جلال عضد

راز غم دوستان به کس نتوان گفت

هرچه ببینند باز پس نتوان گفت

ولوله شوق را هوا نتوان خواند

غلغله عشق را هوس نتوان گفت

در دل ما عقل و عشق راست نیاید

صعوه و سیمرغ هم قفس نتوان گفت

چیست جهان تا مرا به چشم درآید

بر لب دریا حدیث خس نتوان گفت

ره به سراپرده تو عقل نیارد

منزل سیمرغ با مگس نتوان گفت

گرچه مرا جز غم تو هم نفسی نیست

راز غمت پیش هم نفس نتوان گفت

هیچ کسانیم و سرّ هیچ کسی را

تا به تو گفتم به هیچ کس نتوان گفت

قصه دل خواستم که با تو بگویم

دیدم دل پیش تست پس نتوان گفت

وصل نیابی جلال زان که گدا را

در حرم شاه دسترس نتوان گفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode