گنجور

 
جلال عضد

دست ما کی رسد به بالایت

خیز تا سر نهیم بر پایت

بعد ازین تا که زندگی باشد

سر ما و آستان سودایت

ور نیابیم کام دل از تو

جان ببازیم در تمنّایت

وه که روزم چه تیره می دارد

عنبرین زلف یاسمن سایت

در همه باغ و بوستان گشتم

نیست سروی به قدّ و بالایت

وه که خورشید را خجل کرده ست

نور رخسار عالم آرایت

ای بسا دل که داده ست به باد

آن سر زلف باد پیمایت

وی بسا جان که آمده ست بر لب

در هوای لب شکرخایت

شب و روزم اسیر غم دارند

زلف رعنا و روی زیبایت

غمزه ات تیر می زند در چشم

دیده مستغرق تماشایت

مردمی کن بیابه نزد جلال

تا کند در دو چشم خود جایت