گنجور

 
جلال عضد

دوش در سودای او بر من به بیداری گذشت

روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت

از حساب زندگانی کی برد عمری که آن

گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت

بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد

در دلم هر گه که آن رخسار گلناری گذشت

عشق شور آغاز کرد و عقل را تمکین نماند

روزگار مستی آمد دور هشیاری گذشت

باد فردوس است یا بوی خم گیسوی دوست

یا برین در کاروان مشک تاتاری گذشت

گر بنالد همچو بلبل در قفس عیبش مکن

عاشق بی دل که عمرش در گرفتاری گذشت

عمر شیرین را به تلخی بگذرانیدی جلال

ای دریغا! عهد آسانی به دشواری گذشت