گنجور

 
جلال عضد

رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت

هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت

آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم

نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت

گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید

رفت درمانم و دردم ز دل ریش نرفت

سالها خاطر درویش تمنّایی داشت

عمر بگذشت و امید از دل درویش نرفت

از وفا بود که ترکش نگرفتم ورنه

چه ستم بر من از آن شوخ جفاکیش نرفت

گر شدم بی خبر از عشق مدارید عجب

باده عشق که نوشید که از خویش نرفت؟

نوک مژگان تو در چشم من آمد روزی

خون چکانست که از چشم من آن نیش نرفت

خیز ازین در به سلامت سر خود گیر جلال!

سرنهاد آنکه ازین در به سر خویش نرفت