گنجور

 
جلال عضد

«یعلم اللّه» که مرا از تو شکیبایی نیست

طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست

دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا

هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست

ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی

تشنه و آب روان جای شکیبایی نیست

عاشقان را که سر کوی ملامت جای است

غم بدنامی و اندیشه رسوایی نیست

خلق گویند که زیباتر از این یاری گیر

در جهان گشتم و مثل تو به زیبایی نیست

نه من سوخته سودای تومی ورزم و بس

هیچ سر نیست که در عشق تو سودایی نیست

خونم از دیده بپالود و کنون در تن من

آنقدر خون که بدان دست بیالایی نیست

داشتم یک دل و بردی دگرت چیست مراد

هر زمانم دلی از نو که تو بربایی نیست

سخن عشق چه گویی بر نااهل جلال

چه کشی سرمه در آن دیده که بینایی نیست