گنجور

 
جلال عضد

دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت

چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت

نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم

که راه کلبه خمّار بر توانم داشت

بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است

قدم ز پیش تو دشوار بر توانم داشت

مرا تنی ست چو کاهی و بار غم چون کوه

گمان مبر که من این بار بر توانم داشت

ز جان من رمقی تا به جاست می کوشم

مگر ز راه خود این خار بر توانم داشت

سرشک من نه چنان است کآستین یک دم

ز پیش دیده خونبار بر توانم داشت

ازین هوس که مرا در سر است ظن مبرید

که من سر از قدم یار بر توانم داشت

به ترک دین بکنم چون جلال اگر روزی

ز چین زلف تو زنّار بر توانم داشت