گنجور

 
جلال عضد

درون خلوت ما جز من و تو هیچ کسی نیست

بیا و هم نفسی کن که عمر جز نفسی نیست

نه هر کسی بتواند قدم نهاد در آتش

که عشق بازی پروانه کار هر مگسی نیست

مرا ز قید تو روی خلاص نیست به ناکام

به کام خویش بود بلبلی که در قفسی نیست

گمان مبر که به جای تو هیچ کسی بپسندم

کسی که هر نفسی با کسی ست هیچ کسی نیست

به خاکساری اگر سرنهد غریب نباشد

گیاه را چو به سرو بلند دسترسی نیست

هوس همی کشدم سر فدای پای تو کردن

به خاک پای تو کاندر سرم جز این هوسی نیست

اگر به چشم تو دور است راه کعبه مقصود

ز خویشتن قدمی نه برون که راه بسی نیست

گرت به چشم درآید جلال اشک بباری

ز ضعف کم ز خسی گشته است و کم ز خسی نیست