گنجور

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

تا دست می دهد می و معشوق می پرست

از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست

کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست

مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست

دامن کشان مرو ز بر من خدای را

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

همین نه در دل من صبر، دلستان نگذاشت

که صبر در دل و آسایشم به جان نگذاشت

مجوی تاب و توان از دلم که خیل غمت

توان و تاب به دلهای ناتوان نگذاشت

فلک گذاشت به هجرم ز وصل یار اگر

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

عاشق مگو که عاقل و فرزانه خوشتر است

عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است

فصل گلست باز پی نقل بزم می

طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است

گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

یار اگر بیگانه از اغیار باشد خوشتر است

گل خوشست اما اگر بی خار باشد خوشتر است

من اگر باشم به بزم یار خوش باشد، ولی

غیر اگر بیرون ز بزم یار باشد خوشتر است

گرچه از لطف کم دلبر دل عاشق خوش است

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

زاهد به جرم مستی عشقم، شتاب چیست

عاشق چو مست گشت گناه و ثواب چیست

چون عاشقان برون ز حسابند، پس مرا

اندیشه ی حساب به روز حساب چیست

هر کس که محو روی تو باشد به روز و شب

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست

خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست

چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست

در دل مرا هنوز هوای وفای تست

ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

تو گر خون ریزیم ممنونم ای دوست

مگو تا غیر ریزد خونم ای دوست

مرا هم بر سر کویت سگی دان

مکن از کوی خود بیرونم ای دوست

به حسن از لیلی افزونی تو و من

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

بود هر درد را درمان شکی نیست

ولی دردا که درد من یکی نیست

به راه عشق رو گر مرد راهی

کز این به سالکان را مسلکی نیست

به هر تارک بود آن خاک در تاج

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

بی قرارم از فراق یار یار من کجاست

مایه ی آرام جان بی قرار من کجاست

روزگاری شد که روز من سیاه است آن کزاو

تیره شد هم روز من هم روزگار من کجاست

بود از شمع رخ ماهی فروزان محفلم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

جز جفاکار تو با من ز جفا کاری نیست

مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست

شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا

رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست

ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

صد جفا بر دلم از یار جفاکاری هست

لیک خوشدل به همینم که مرا یاری هست

شاد از آنم به غم عشق تو گر صبر مرا

اندکی نیست و لیکن غم بسیاری هست

به طبیب من بیمار که گوید که تو را

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

به جان و دل مرا پیوند از آن است

که دردت در دل و داغت به جان است

چنان در عاشقی افسانه گشتم

که از من هر طرف صد داستان است

به عاشقان زان دو لب یک بوسه جانا

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

آنکه از عار به یاران نشود یار اینست

وانکه دارد ز من و یاری من عار اینست

آن جفاکار که کارش ز جفاکاری نیست

جز جفاکاری یاران وفادار اینست

آن ستمکار که از تیغ ستم می ریزد

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

آن را که به کف سیمی و در دست زری نیست

در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست

شادم که مرا یار اگر از سر یاری

باری نظرش نیست نظر با دگری نیست

هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

ز خلق تا اثر و از جهان نشانی هست

ز حسن و عشق حدیثی و داستانی هست

ز داغ درد توام تا به جسم جانی هست

دل پر آتش و چشمان خون فشانی هست

به جز نیاز نباشد نماز پیران را

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

نه روی گل چو روی دل آرای دلبر است

نه قد سرو چو قد رعنای دلبر است

عشرت در آن سر است که دلبر بود در آن

دولت بر آن سر است که بر پای دلبر است

سودای دلبر از سر من کی رود چنین

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

منم که مهرهٔ بخت مرا گشادی نیست

به نامرادی من هیچ نامرادی نیست

من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده

در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست

نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

برده دل از من پری‌رویی نمی‌گویم که کیست

آن پری‌رو کیست می‌گویی؟ نمی‌گویم که کیست

کیست می‌گویی پری یا آدمی یارت بگو

آدمی‌خویی پری‌رویی نمی‌گویم که کیست

گلشن کویی که می‌پرسی نمی‌گویم کجاست

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

کسی چون تو بلا هرگز ندیده است

چو من کس مبتلا هرگز ندیده است

من لب تشنه زان لب هر چه دیدم

خضر ز آب بقا هرگز ندیده است

دلم آن دیده است از جذبه ی عشق

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

دیدن آن سرو نازم آرزوست

دیده ام صد بار و بازم آرزوست

قد او را گفته ام عمر دراز

از خدا عمر درازم آرزوست

پیش شمع روی او پروانه وار

[...]

رفیق اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۷
sunny dark_mode