گنجور

 
رفیق اصفهانی

همین نه در دل من صبر، دلستان نگذاشت

که صبر در دل و آسایشم به جان نگذاشت

مجوی تاب و توان از دلم که خیل غمت

توان و تاب به دلهای ناتوان نگذاشت

فلک گذاشت به هجرم ز وصل یار اگر

چو اینچنین نگذارد چو آنچنان نگذاشت

به آستان تو نگذاردش فلک که رقیب

مرا ز رشک بر آن خاک آستان نگذاشت

نکرد جان مرا تا نشانه از ره کین

زمانه ناوک بیداد در کمان نگذاشت

ز بی وفایی گل بلبلی که داشت خبر

ز باغ رفت و به شاخ گل آشیان نگذاشت

گذاشت نام نکو در جهان رفیق، کسی

که غیر نام نکو هیچ در جهان نگذاشت