گنجور

 
رفیق اصفهانی

ز خلق تا اثر و از جهان نشانی هست

ز حسن و عشق حدیثی و داستانی هست

ز داغ درد توام تا به جسم جانی هست

دل پر آتش و چشمان خون فشانی هست

به جز نیاز نباشد نماز پیران را

به کشوری که چو تو نازنین جوانی هست

جدا ز شاخ گل خود دلم برد حسرت

به طایری که به شاخیش آشیانی هست

کسی که دل به دلارام و جان به جانان داد

کجاش فکر دلی، کی خیال جانی هست

به روی و کوی تو شادم چنان که پندارم

به غیر از این نه گلی و نه گلستانی هست

بود حیات ابد روز وصل یار رفیق

جز این نباشد اگر عمر جاودانی هست