گنجور

 
رفیق اصفهانی

جز جفاکار تو با من ز جفا کاری نیست

مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست

شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا

رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست

ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی

نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست

رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل

کار من شب همه شب غیر شررباری نیست

دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا

حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست

خنده بر گریه من می کنی و معذوری

که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست

دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است

آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست