گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما

همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما

سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم

در غم هجران تو بر باد شد سامان ما

ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

درون دیده نشستی و دل شدت ماوا

نظر چرا نکنی دلبرا ز مهر به ما

تو جانی و تن رنجور من چنین مهجور

ز روی لطف نگارا مشو ز تن تو جدا

نظر به جانب درماندگان هجران کن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

صبا چه گفت ز دلدار خشم رفتهٔ ما

کجا مقام گرفت آن مه دوهفتهٔ ما

نشسته در دل محزون ما شب و روزست

خیال روی نگار ز چشم رفتهٔ ما

درون سینه تنگم غمش نمی‌گنجد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

جز شب وصل تو جانا که کند چارهٔ ما

خود نگویی چه کند خستهٔ بیچارهٔ ما

مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست

تا چه شد حال دل خستهٔ آوارهٔ ما

این چنین خسته‌روان کز غم هجر تو منم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

عشقبازی‌ست کنون با رخ تو پیشهٔ ما

از سر لطف نگارا بکن اندیشهٔ ما

رهروان ره عشقیم و بیابان فراق

از لب لعل خدا را تو بده توشهٔ ما

ماه شبگرد من آن جان جهان پیمایم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

دلبر سنگ دل شوخ جفاپیشهٔ ما

نگذرد بر دل سنگین تو اندیشهٔ ما

شب هجرانت درازست و چو زلفت تاریک

ننهادی به جز از خون جگر توشهٔ ما

بیخ مهر رخ ما گرچه ز دل برکندی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

افتاده در دلم ز دو زلف تو تاب‌ها

زان هر شبم ز غصّه پریشانست خواب‌ها

مهمان دیده است همه شب خیال تو

آرم برای بزم خیالت شراب‌ها

خون دل از دو دیدهٔ مهجور می‌کنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

صبر می باید دلا در کارها

با تو گفتم این حکایت بارها

در ره عشق و بیابان فراق

صبر می باید تو را خروارها

بس گنه دارم ز کردارم مپرس

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

ای عارض زیبای تو خندیده بر گلزارها

وز بوی زلف دلکشت آشفته شد بازارها

حال دل پر درد خود پنهان ز تو چون دارمش

سرّی ز تو پنهان بود؟ ای واقف اسرارها

از گلستان وصل او هستند هر کس با نصیب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

قد تو سر کشد از جمله سرو بستان‌ها

رخ تو طعنه زند بر گل گلستان‌ها

کشید سر ز من خسته‌دل چو سرو روان

ببرد دل ز برم آن صنم به دستان‌ها

صبوح روی تو خورشید عالم‌آرای است

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

دلم ز دست فراقت به جان رسید بیا

بیا که پشت امیدم ز غم خمید بیا

بگشت پیک نظر در جهان بسی باری

چو روی خوب تو جانا کسی ندید بیا

شبی ز روی عنایت هوای ما کردی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

صنما سنگ دلا سرو قدا مه رویا

دلبرا حور وشا لاله رخا گل بویا

شیوه از چشم تو آموخت مگر نرگس مست

روشنی از تو ربودست مه و خور گویا

مشک در نافه ی آهوی ختن پندارم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

ای خجل از شرم رویت آفتاب

وی ز تاب هجر تو دلها کباب

آتش دل را دوا می خواستم

از طبیب و صبر فرمودم جواب

صبر فرمودی مرا در عاشقی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

ای ز رویت خیره چشم آفتاب

وی به مهر روی تو دل‌ها کباب

برقع از روی چو خورشیدت بکش

زآنکه بر خور کس نمی بندد نقاب

چهره بنما در شب دیجور هجر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

ای دیده گشته در غم هجر تو چون شراب

وای دل بر آتش غم عشقت شده کباب

ای سرو راستی که قدی خوش کشیده ای

در بوستان عشق سر از سوی ما متاب

بر آتش رخت جگر ما کباب شد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

در ما فکنده ای چو سر زلف خویش تاب

زین بیش آن مپیچ و سر از سوی ما متاب

تا کی نهان شوی ز دو چشم دلم بگو

هرگز که دید صورت خورشید در نقاب

ما را ز مهر روی تو در دل حرارتیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

بی دولت وصال دلم چون جهان خراب

ای سرو جان ز ما تو ازین بیش سر متاب

از ما نظر دریغ مدار این جهان پناه

کس داشت نور دور ز درویش آفتاب

تا زلف را به عارض مهتاب داده ای

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

آن ماه اگر فرو کشد از روی خود نقاب

از شرم روش خون چکد از روی آفتاب

بیدار بخت تست ولیکن به چشم ما

ای دوست از چه روی ببستست راه خواب

بازآ که از فراق رخ دلفریب تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

چه خوش باشد شبی تا روز مهتاب

فتاده از رخش در روی مه تاب

ز نور روی چون خورشید برده

نگار مهوشم از چشم ما خواب

کشیدی چون کمانم پشت در خم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

دوش روی یار می دیدم به خواب

آن خیال خواب بودم یا سراب

نیست از بخت جهان آن باورم

کم به طالع تابد از وصل آفتاب

از دو زلفت گشته ام سودازده

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷۱
sunny dark_mode