گنجور

 
جهان ملک خاتون

قد تو سر کشد از جمله سرو بستان‌ها

رخ تو طعنه زند بر گل گلستان‌ها

کشید سر ز من خسته‌دل چو سرو روان

ببرد دل ز برم آن صنم به دستان‌ها

صبوح روی تو خورشید عالم‌آرای است

رخ چو ماه تو شمع همه شبستان‌ها

به روی چون گل خود صبحدم نمی‌شنوی

خروش بلبل و بانگ هزار دستان‌ها

وزید باد بهاری جهان منوّر شد

نمی‌کشد دلم الّا به سوی بستان‌ها

بهار و لاله و گل چون دمید در بستان

جمال طلعت زیبای تو شکست آن‌ها

مرا که سیب زنخدان تو علاج دلست

کجا برم به جهان جمله بار بستان‌ها