گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای عارض زیبای تو خندیده بر گلزارها

وز بوی زلف دلکشت آشفته شد بازارها

حال دل پر درد خود پنهان ز تو چون دارمش

سرّی ز تو پنهان بود؟ ای واقف اسرارها

از گلستان وصل او هستند هر کس با نصیب

هجران آن گلرخ مرا در دل شکستم خارها

جور بتان آزری آورد جان ما به لب

ای بر دل افگار من زآن آزری آزارها

یکباره از وصلت دری بگشودیی بر جان من

وز روز هجرانت مرا بر دل نشسته بارها

از شادی وصلت منم محروم و محزون از چه روی

ای جان ز غم بنهاده ای بر جان ما خروارها

گفتم به هجران بیش از این آخر تحمّل چون کنم

گفتا جهان مشتاب تو، صبری بکن در کارها