گنجور

 
جهان ملک خاتون

صبر می باید دلا در کارها

با تو گفتم این حکایت بارها

در ره عشق و بیابان فراق

صبر می باید تو را خروارها

بس گنه دارم ز کردارم مپرس

شرمسارم نیک از آن کردارها

چون نچیدم یک گل از بستان وصل

در دل و جانم شکست آن خارها

بود پندارم که پیوندم به وصل

نیست حاصل هیچ ازین پندارها

در درون ما چرا افروختی

از فروغ مهر خود این نارها

از دو چشم سرخوش و آشوب زلف

در جهان انگیخته بازارها

چشم سرمستت جهان در خود گرفت

در دل من هست ازو آزارها

یاریی باید مرا از لطف تو

چون نیاری برنیاید کارها