گنجور

 
جهان ملک خاتون

افتاده در دلم ز دو زلف تو تاب‌ها

زان هر شبم ز غصّه پریشانست خواب‌ها

مهمان دیده است همه شب خیال تو

آرم برای بزم خیالت شراب‌ها

خون دل از دو دیدهٔ مهجور می‌کنم

اندر پیاله وز جگر خود کباب‌ها

گفتم نظر به حال من خسته‌دل فکن

از روی لطف دوست شنیدم جواب‌ها

گفتم مکن جفا به من خسته بیش ازین

کز دیده رفت در غم هجرم شراب‌ها

تابم ببردی از دل مجروح ناتوان

دادی مرا به دست غم هجر تاب‌ها

مه در نقاب می‌نتوان دید در جهان

بگشا به لطف از رخ چون مه نقاب‌ها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode