گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دیده گشته در غم هجر تو چون شراب

وای دل بر آتش غم عشقت شده کباب

ای سرو راستی که قدی خوش کشیده ای

در بوستان عشق سر از سوی ما متاب

بر آتش رخت جگر ما کباب شد

وز خون دیده رفت به جام دلم شراب

بگشا نقاب از رخ خورشید پیکرت

زان رو که نیست عادت خورشید در نقاب

مهر رخت چو بر من خسته جگر فتاد

سرگشته همچو ذرّه شدم پیش آفتاب

بشتاب سوی خسته ی هجران خود ببین

کاین عمر بیوفا به چه سان می کند شتاب

عمر عزیز در غم ایام صرف شد

خوش عهد کودکی و خوشا موسم شباب

جانا به دیده ام تو نگویی که از چه روی

ترکان چشم مست تو بستند راه خواب

با من خیال یار درآمد به گفت و گوی

گفتا بگو حکایت و بشنو ز من جواب

جایی که هست مسکن خیل خیال دوست

آنجا مجال خواب نباشد به هیچ باب

خواهیم دست بوس تو دریافت چو عنان

باشد که پای بوس تو یابیم چون رکاب

بر دی به لعل دلکشت ای دوست دل ز ما

کردی به تیر غمزه ی فتان جهان خراب