گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلبر سنگ دل شوخ جفاپیشهٔ ما

نگذرد بر دل سنگین تو اندیشهٔ ما

شب هجرانت درازست و چو زلفت تاریک

ننهادی به جز از خون جگر توشهٔ ما

بیخ مهر رخ ما گرچه ز دل برکندی

جز وفای بت مه رو نبود پیشهٔ ما

خرمن ماه رخش را مترصّد بودم

بانگ زد لعل لبش گفت مچین خوشهٔ ما

قامت سرو بلندش به تفاخر می‌گفت

در دل ماء معین است همه ریشهٔ ما

خونم از مردمک دیده روانست به جوی

رحمتت نیست تو بر خون جگرگوشهٔ ما