گنجور

 
جهان ملک خاتون

دوش روی یار می دیدم به خواب

آن خیال خواب بودم یا سراب

نیست از بخت جهان آن باورم

کم به طالع تابد از وصل آفتاب

از دو زلفت گشته ام سودازده

وز دو چشمت می شوم مست و خراب

مرد عشق دست و بازوی تو نیست

گر بود کیخسرو و افراسیاب

با توأم حنظل چو شهد و شکّرست

بی توأم شکّر بود چون زهر ناب

در لب جوی و میان گل به باغ

خوش بود نالیدن چنگ و رباب

صوت بلبل هر دمی بس خوش بود

جام می با دوستان در ماهتاب

هر کش این دولت میسّر می شود

او چه می خواهد ازین به فتح باب

چون خیالت را دو اسبه تاختی

از چه رو بستی به چشمم راه خواب

غمزه خون ریز شد گفتم مکن

از سر مستی جهان یک سر خراب