گنجور

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۴ - در غزل است

 

آن خط دمیده بر بناگوش

ماه است ز شب شده زره پوش

درد دل عاشقان بی صبر

رنج تن بی دلان مدهوش

ای روز به روز فتنه باتو

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۵ - در غزل است

 

همه ای دل بلای ما خواهی

که به رغبت همی جفا خواهی

این چه عادت است و خو که تو راست

این همه رنج و غم چرا خواهی

وصل یاری طلب کنی پیوست

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۶ - در غزل است

 

ای دل پی یار خویشتن دار

در حلقه زلف او وطن دار

در راه مراد تاختن کن

اسبان نشاط گام زن دار

از عشق وصال روی آن بت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۷ - در غزل است

 

ای دل اندوه یار خورده نه ای

جگر مرد کار خورده نه ای

زخم هجران دوست دیده نه ای

تیغ در کارزار خورده نه ای

شربت وصل خورده ای لیکن

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۸ - در غزل است

 

کسی را نیست چون تو دلستانی

نکو روئی ظریفی خوش زبانی

هرآنکو را بود نزد تو آیی

کجا خرد همه عالم بنانی

همی گردم ز عشقت گرد عالم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۹ - در غزل است

 

عید رسید ای نگار؛ دوستی آغاز کن

در حجره وصل خویش ؛ جای رهی باز کن

عشق دل تنگ تو؛ به روزه در تنگ خورد

تا کی از این خوی تنگ؛ تنگ درآ ناز کن

ماه گرانان برفت ؛روز ظریفان رسید

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۰ - در غزل است

 

در عشقم آرزوست که دل را طرب دهم

تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم

از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب

هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم

دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۱ - در غزل است

 

نکنی ای بت ستمکاره

چاره عاشقان بی چاره

از پی آن که سغبه تو شدیم

چه کنیمان ز عالم آواره

شیرخواره که روی خوب تو دید

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۲ - در غزل است

 

چون تو که عزیز باشد ای جان

آن را که تمیز باشد ای جان

در عشق فدای کرد «جا»ن چیست

جان کمتر چیز باشد ای جان

آن پیماید طریق وصلت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۳ - در غزل است

 

دلم ز عشق تو هرگز محال نندیشد

وگر ز هجر بمیرد وصال نندیشد

ترا دهم بدل خود هر آنچه هست مرا

کسی که جان به تو بخشد ز مال نندیشد

ز جان و مال به عشق تو در نیندیشم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۴ - در غزل است

 

کار تو به آسمان رسیدست

عشقت به همه جهان رسیدست

اسب تو به مرغزار رفتست

مرغ تو به آشیان رسیدست

تو فتنه آخرالزمانی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۵ - در غزل است

 

باتو خواهیم ویحک ای دلبر

غم بسیار و اندک ای دلبر

بندگانند ناخریده تو را

عاشقان تو یک یک ای دلبر

نعل اسب تو بر سپهر شدست

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۶ - در غزل است

 

تا تو باشی مرا جهان چه بود

تابود بوسه تو جان چه بود

با جمال تو ماه را چه خطر

با کمال تو آسمان چه بود

چون لب لعل فام بگشائی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۷ - در غزل است

 

ای زلف تو همچو شاخ شمشاد

وی قد تو همچو سرو آزاد

هر چند مرا زهر دو رنج است

بااین همه تا بود چنین باد

اشک من و روی خویشتن بین

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۸ - در غزل است

 

ای عشق غم شد از تو مرا شادی

چون از همه جهان به من افتادی

بنده شد از تو مردم آزاده

روی از تو نکرد کس آزادی

سرمایه بخش روی چو گلبرگی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۹ - در غزل است

 

دل عاشق ز بیم جان نترسد

گرش کار افتد از سلطان نترسد

چه باک است از بلاها عاشقان را

که نوح از آفت طوفان نترسد

به عشق از جان تقرب کرده عاشق

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۰ - در غزل است

 

عشقت شفقت ندارد ای جان

مهرت برکت ندارد ای جان

ازجمله نیکوان عالم

کس این درجت ندارد ای جان

آن کس که ز عشق تو بمیرد

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۱ - در غزل است

 

خوشتر ز عشق خوبان، اندر جهان چه باشد

هرکس که عشق ورزد، زر از گزر تراشد

باغی است عشقبازی که اندر بهار شادی

هم ابر در فشاند، هم باد مشک پاشد

از درد عشقبازان، وز ناز خوب رویان

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۲ - در غزل است

 

ای که در روزه بال و پر زده ای

عید زن دست و پای اگر زده ای

کوه اندوه را درآر از پای

ای بسا سر که بر کمر زده ای

روح را آب عید برلب زن

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۳ - در غزل است

 

دلبر من کودکست ناز نداند همی

روز مراتیره کرد راز نداند همی

درد دل ریش من گر نشناسد سزد

رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی

راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است

[...]

قوامی رازی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode