گنجور

 
قوامی رازی

دلبر من کودکست ناز نداند همی

روز مراتیره کرد راز نداند همی

درد دل ریش من گر نشناسد سزد

رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی

راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است

داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی

قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او

قیمت زر چون محک گاز نداند همی

چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود

رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی

کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق

کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی

پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او

دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی