گنجور

 
قوامی رازی

کسی را نیست چون تو دلستانی

نکو روئی ظریفی خوش زبانی

هرآنکو را بود نزد تو آیی

کجا خرد همه عالم بنانی

همی گردم ز عشقت گرد عالم

که تا یابم مگر هم داستانی

به بستان جمالت زلف دارد

ز عنبر هر گلی راپاسبانی

ز خوزستان عشق آید لبت را

ز شکر هر زمانی کاروانی

مرا در پادشاهی جز دلی نیست

که از رنج تو ناساید زمانی

اگر فرمائی آرم پیش خدمت

دلی خود کی دریغ آید ز جانی

وصالت را اگر هجران نبودی

کجابودی ز هر عاشق فغانی

ولیک از اتفاق روزگار است

که باشد هر ظریفی را گرانی

قوامی بر زبان تا راند نامت

فتاد از عشق تو در هر دهانی

از آن بر بام عشقت پاسبان است

که در عالم ندارد ناودانی