گنجور

 
قوامی رازی

در عشقم آرزوست که دل را طرب دهم

تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم

از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب

هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم

دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم

جان را که مالش تو دهم بی سبب دهم

منشور آفتاب ز درگاه آسمان

آنکه رسد که حسن تو را من لقب دهم

چون شاخ رز به فصل خزان زرد و لاغرم

تاگفته ای که از خم زلفت عنب دهم

دل بی ادب شدست تقاضا همی کند

تا من ز باده لبت او را طرب دهم

گیرم که مستئی ندهی دلبرا مرا

چندان بده که در خور این بی ادب دهم

گفتی قوامیا چه دوی گرد من به روز

من بار عاشقان جفاکش به شب دهم

ای یار مهربان پس اگر عاشقان تو

ور زند مهر دل نه که من مهر لب دهم