گنجور

 
قوامی رازی

دل عاشق ز بیم جان نترسد

گرش کار افتد از سلطان نترسد

چه باک است از بلاها عاشقان را

که نوح از آفت طوفان نترسد

به عشق از جان تقرب کرده عاشق

چو اسماعیل از قربان نترسد

جفاکش وقت رنج از غم ننالد

مبارز روز جنگ از جان نترسد

که اندیشد ز دل آن را که دل نیست

ز دریا مرد کشتیبان نترسد

قوامی را که جان بازی است در عشق

ز رنج فرقت جانان نترسد

همه آفاق دانند این که خشتی

که در آب افتد از باران نترسد