گنجور

 
قوامی رازی

ای زلف تو همچو شاخ شمشاد

وی قد تو همچو سرو آزاد

هر چند مرا زهر دو رنج است

بااین همه تا بود چنین باد

اشک من و روی خویشتن بین

گر دجله ندیده ای و بغداد

زلف تو اگر دلی ز من برد

لبهای تو صد هزار جان داد

گوئی که زبان تو که بستست؟

آن بست که آب دیده بگشاد

پرسی که تو را که زد چه گویم

آن زد که عقیله ای چو تو زاد

شادی برسد مرا ز وصلت

از شیرین غم رسد به فرهاد

از دست تو خواستم چو کردن

فریاد کم از تو بود بیداد

شیرینی یاد کرد آن لب

اندر گلوم شکست فریاد

رفت آن که تو بودی و قوامی

دیگر نشود ز وصل تو شاد

کی باز شود به جای هرگز

خشتی که ز کالبد بیفتاد