گنجور

 
قوامی رازی

ای که در روزه بال و پر زده ای

عید زن دست و پای اگر زده ای

کوه اندوه را درآر از پای

ای بسا سر که بر کمر زده ای

روح را آب عید برلب زن

که آتش روزه در جگر زده ای

با بتی چون شکر زن اکنون دم

که ازو بر سر شکر زده ای

چون لب او نچشته ای حلوا

گرچه لوزینهای تر زده ای

همه ماهی گرفته ای یک ماه

شست در جوی مختصر زده ای

دست در شست زلف زن چه بسی

دست در سر ز درد سرزده ای

ای سلیمان ما که با داود

به نواهای خوب بر زده ای