گنجور

 
قوامی رازی

ای عشق غم شد از تو مرا شادی

چون از همه جهان به من افتادی

بنده شد از تو مردم آزاده

روی از تو نکرد کس آزادی

سرمایه بخش روی چو گلبرگی

پیرایه دار زلف چو شمشادی

گه پاسبان لاله سیرابی

گه پرده دار سوسن آزادی

عقل سخن شناس جهان دیده

شاگرد تو است با همه استادی

دیرینه یار غار توم گفتی

بیزارم از تو گر همه همزادی

از رفتن تو شادی مرا زاید

کز زادن تو مردمرا شادی

در عاشقی ز عشوه گلبرگی

ما را چه خار بود که ننهادی

گفتی قوامیا چه زیان کردی

تا دست را به صحبت ما دادی

عشقا من از تو داغ بسی دارم

هیچ اندهت مباد چو من بادی