گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

روی آن ماه چو خورشید عیانست ای دل

تا نگویی که ز ذرات نهانست ای دل

معنی هست که گفتند علی صورته

در جهان صورت حق جان جهانست ای دل

کنت کنزا که بیان کرد چه معنی دارد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

از روی حسن معنی جانرا بتی است مایل

زانرو نگشت هرگز از روی حسن زایل

نزد توجمله خوبان چون ذره پیش خورشید

بر عجز خویش هستند ذرات جمله قایل

تا چشم بد نبیند روی نکوی او را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

خسبیده چند مانی در جامه خواب غافل

بر تو بخواند حضرت یا ایها المزمل

از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن

باید همیشه باشی با وصل یار واصل

ازگفتگو چه حاصل کردار باید اینجا

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

بیجان و تن دلم شد با وصل یار واصل

تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل

گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست

فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل

او شه بدیده خود بیند جمال خود را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

من درد کش باده صهبای الستم

تا شام ابد نیز نه مخمور و نه مستم

تا ساقی وحدت می عشقم بقدح ریخت

از کشمکش دنیی و از خویش پرستم

شیدائی عشقم من و رسوائی جانان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

دلبرا جانب ارباب وفا بگشا چشم

که مرا از رخ زیبای تو شد بینا چشم

تا بر آریم ز وصل تو در از بحر وجود

دارد از گریه پنهان دل و هم دریا چشم

تا به بیند نظر پاک بصد دیده تو را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

حرف اسرار ازل بر دل خود خوانا چشم

که خموش است مرا هر دو لب گویا چشم

از همه خلق جهان بر در دیری دیدیم

داشت بر عاشق خود او پسر ترسا چشم

شب معراج خداوند محمد راگفت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

گرچه چون پروانه از شمع وصالت سوختم

شمع هم میسوزد از آه دل آتش فشان

ما ز لعل یار دندان طمع برکنده ایم

چون بکام دل نمی یابیم بوسی از گران

باسگان کوی او میباش شبها تا بروز

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

ترک سودای دین و دنیا کن

بعد از آن وصل حق تمنا کن

وجه باقی به بین و باقی شو

حسن ما را به ما تماشا کن

چونگذشتی زهر چه غیر خداست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

بسته ام زنار کبری بر میان

در قبول خدمت پیر مغان

بردر دیری نشینم روز و شب

در سجودم روز و شب پیش بتان

طاعت و تسبیح و ذکر و فکر ما

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

کشف شد اسرار پیدا و نهان

تا نهادم بر خم دل شمع جان

صد هزار آواز بشنیدم بدرد

در دل اول از خدای غیب دان

گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

چه حکمت بود ما را آفریدن

چه بود این زندگی و باز مردن

نمیدانم چه سر است اینکه خواهد

بروز حشر دیگر زنده کردن

غرض این بد که او خود را به بیند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

خط ریحان تو از نسترن آمد بیرون

در گل نسترنت یاسمن آمد بیرون

غنچه صد لخت قبا را به سحر گه زد چاک

تا گل اندام تو از پیرهن آمد بیرون

بهوای گل رویت دلم از کتم عدم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

سلام الله ای خورشید تابان

که در شهری و در کوه و بیابان

سلام الله این ماه منور

که کردی جمله عالم نور افشان

سلام الله ای هستی مطلق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

یار چون از زلف کج آویخت ما را سرنگون

دارم از زنجیر زلف یار سودای جنون

خواستم بگریزم از دام بلا درعافیت

عشق او بگرفت سر تا پام بیرون و درون

عاشقان با عاقلان گفتند ای بیحاصلان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

او در اعیان ثابت و اعیان در او

هست این آئینه را یک پشت و رو

غیر هستی نیستی باشد بلی

کل شیئی هالک الا وجه هو

دیدم او را هم بچشم او عیان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

دلا از خویش شو پنهان و میرو

درون دیده چون انسان و میرو

برآور سر ز خاک جمله ذرات

چو خورشید فلک تابان و میرو

چو آن یار سبک روح مجرد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

مرکز عرش است دل خال سیه همتای او

رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او

عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا

یحیی الموتی است می بینم در لبهای او

می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

یعنی جان در باز اندر راه او

نفقه کن جان و دل دنیا و دین

خویش را بر خاک افکن سر نکو

فانی مطلق شو معدوم شو

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

بیا ای دوست دیداری از این سو

معزز کن شبی رخسار از این سو

وگرنه با نسیم صبح بفرست

رموی زلف خود یکتا از این سو

بگوشت می رسد هر صبح و شامی

[...]

کوهی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
sunny dark_mode