گنجور

 
کوهی

من درد کش باده صهبای الستم

تا شام ابد نیز نه مخمور و نه مستم

تا ساقی وحدت می عشقم بقدح ریخت

از کشمکش دنیی و از خویش پرستم

شیدائی عشقم من و رسوائی جانان

با حور و بهشت و ورع و زهد به بستم

درمدرسه و صومعه بس عمر بشد صرف

جائی نرسیدم من و آن بوده که هستم

گر ناری و گر نوری و گر رند خرابات

از قسمت او راضیم این است که هستم

بر خاک ره درد کشان سر بنهادم

دادند حریفان ازل باده بدستم

دیدم چو مسلمانی عالم همه کوهی

در کنج خرابات به آهنگ نشستم

 
sunny dark_mode