گنجور

 
کوهی

یار چون از زلف کج آویخت ما را سرنگون

دارم از زنجیر زلف یار سودای جنون

خواستم بگریزم از دام بلا درعافیت

عشق او بگرفت سر تا پام بیرون و درون

عاشقان با عاقلان گفتند ای بیحاصلان

نیست جز دیوانگی در عشق ما فن وفنون

دوش می گشتم بسر درخاک آن در تا بروز

این ندا آمد بگوشم از رواق نیلگون

هاتفی میگفت راجع شو بیا با اصل خود

تعرج الروح الینا و الملایک اجمعون

سر قدم سازیم پیش از جمله پیشت آوریم

حق چو بفرستاد حرف السابقون السابقون

مهر او با شیر شد ای دوستان در جان ما

هست آن دلداردر رگها روان مانند خون

گرنه حق بودی با شیا در بطون و در ظهور

کی شدی از هر دو عالم از حروف کاف و نون

از چه رو فرمود الست و ربکم ای سالکان

امتحان می کرد ما را از برای آزمون

هر کرا پرسیدم از کنه صفات لم یزل

ما عرفناک است قول جمله لا یعقلون

کوهیا در صبر خواهی وصل جانان یافتن

کس نیابد وصل او را زود الا صابرون