گنجور

 
کوهی

دلا از خویش شو پنهان و میرو

درون دیده چون انسان و میرو

برآور سر ز خاک جمله ذرات

چو خورشید فلک تابان و میرو

چو آن یار سبک روح مجرد

در آورد چشم این خلقان و میرو

چوعشق ذات پاک حی بیچون

چو ما عاشق شو و حیران و میرو

نداند غیر او او را دیگر کس

خدا را با خدا میدان و میرو

در آور باغ همچون ابروانش

روان شو در گل و ریحان و میرو

سحرگاهان حدیث درد خود را

چوبلبل پیش او میخوان و میرو

برا کوهی چو خورشید از پس کوه

حدیث من رانی خوان و میرو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

تو جام عشق را بستان و می‌رو

همان معشوق را می‌دان و می‌رو

شرابی باش بی‌خاشاک صورت

لطیف و صاف همچون جان و می‌رو

یکی دیدار او صد جان به ارزد

[...]

سیف فرغانی

دلا با عشق کن پیمان و می رو

قدم در نه درین میدان و می رو

درین کو خفتگان ره نوردند

درآ در زمزه ایشان و می رو

دل اندر بند جان جانان نیابی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه