گنجور

 
کوهی

بیجان و تن دلم شد با وصل یار واصل

تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل

گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست

فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل

او شه بدیده خود بیند جمال خود را

چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل

خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد

بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل

دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی

جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode