گنجور

 
کوهی

چه حکمت بود ما را آفریدن

چه بود این زندگی و باز مردن

نمیدانم چه سر است اینکه خواهد

بروز حشر دیگر زنده کردن

غرض این بد که او خود را به بیند

درون دیده هر دیده روشن

صباحی بود دیدیمش چو خورشید

در آمد آفتاب از بام و روزن

خوش آمد در دل و بنشست در جان

که انسان بود در تقویم احسن

خود آمد در دل کوهی و بنشست

بسان آتش اندر سنگ و آهن