گنجور

 
کوهی

بسته ام زنار کبری بر میان

در قبول خدمت پیر مغان

بردر دیری نشینم روز و شب

در سجودم روز و شب پیش بتان

طاعت و تسبیح و ذکر و فکر ما

نیست جز جام شراب ارغوان

کرده ام روز ازل در گوش جان

حلقه ای از زلف ترسا زادگان

دیدم اندر دیر ترسا زاده ای

جام برکف همچو ماه آسمان

خنده زد بر روی ما چون آفتاب

دیدمش روشن که شد او جان جان

برمثال ذره می کردم بسر

پیش خورشید جمال دلستان

ساغری پرکرد و گفت اینرا بنوش

تا به بینی در دلت حق را عیان

نوش کردم دیدم آنمعنی که گفت

حضرت حق بود پیدا و نهان

قطره ای زان باده تا کوهی چشید

محو شد در قعر بحر بیکران