گنجور

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

در پیرهن ای ماه نهفتی بدنی را

و آکنده‌ای ای سرو به گل پیرهنی را

جز سیم بناگوش تو در زلف معنبر

پرورده مگر سایه سنبل سمنی را؟

نفروزد اگر پرتو روی تو به گلشن

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

در بزم چمان آمده سرو چمن ما

امشب همه رشک چمن است انجمن ما

ماه است که در بزم برافروخته طلعت،

یا شمع رخ مهوش سیمین بدن ما؟

خوب است که در بزم من آید به تماشا،

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

از دیده چکد قطره خون جگر ما

خون جگر آویزه چشمان تر ما

عزم سفر کوی تو داریم و نباشد

جز لخت جگر توشه راه سفر ما

ماییم همان نخل که در دامن اطفال،

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

در دام گرفتند و شکستند پرم را

وانگاه به بازیچه بریدند سرم را

ای کاش سرم را که به بازیچه بریدند،

بریان ننمودند بر آتش جگرم را

عالم همه طوفان شود، ای وای به مردم

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

بر قتل من خسته، اگر بسته میان را

تا باز کند زنده، گشوده است دهان را

سر خط امان داد به ما طلعت تو دوش،

و امروز گرفت از کف ما خطّ امان را

ترسم که چو چنگیز کند چشم تو با خلق

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

ای کرده بنا چشم تو عاشق فکنی را

و ای بسته میان ترک تو نخجیر زنی را

چشمت به صف مژگان گویی شه ترک است

کاماده شده معرکه تهمتنی را

حسن تو امیری است که بر بام نه افلاک

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ای قامت دلجوی تو، آشوب قیامت

آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت

ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو

ای خنده تو معجر و لعل تو کرامت

در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

آن کو به تو بخشید چنین لطف و صباحت

آموخت مرا شاعری و رسم فصاحت

تا مردم چشمم صدف در تو بیند

چون‌ آدم آبی شده در غوص و سباحت

هم چشمه خضری تو و هم جام سکندر

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

امروز همه خرّمی دولت دین است

این است که این دولت دارای زمین است

شاهد که دهی در عوضش سیم بناگوش

ما را که دل اندر خم زلف تو رهین است

آن رخ نه که بر سرو قدت ماه منوّر

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

ما را به سراپرده گل رفت اشارت

برقع ز رخ افکندش، ای دیده بشارت

کام دهن از بهر چه شیرین نکنم من؟

شکر دهن ار می دهدم زهر مرارت

من خاک شوم در طلب و او ننهد پای

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

ساقی به سر ما هوس شرب مدام است

زآن لعلم اگر بوسه دهی، کار تمام است

هر لحظه به کام دگری ساقی مجلس

این گردش چرخ است که با گردش جام است

ساقی، اگرم بوسه دهی جام میم بخش

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

عید است و مرا در طلب باده شتاب است

خورشید مرا ساغر و یاقوت شراب است

با بوسه لعلش نخورم باده گلگون،

کانجا که بود بوسه، بلی باده چو آب است

با چشمه حیوان لبش کوثر و تسنیم

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

گشتیم همه عالم و جای دگری نیست

دیدیم و ز سودای غمت خوبتری نیست

تا شیفته سامان گذرد خاطرم ای دوست،

از زلف تو در خاطرم آشفته تری نیست

سرتاسر نخجیرگه عشق مپندار،

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

در کنگر سپهر، هنر داستان ماست

کیوان آسمان سخن، پاسبان ماست

افزون تر از فزونی نجم است، نظم ما

روشن تر از بنان عطارد بنان ماست

نظمی که پشت فکر ز حملش دو تا شود

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

جز ملک محبت به جهان مملکتی نیست

جز بندگی دوست، در آن سلطنتی نیست

دل می سپرم در دهن افعی زلفت،

در فکرت دیوانه، مرا مشورتی نیست

از مرحمت آزاد غمت را بنوازی

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

چون سرو دلارای قدت در چمنی نیست

افسوس، که این سرو به باغ چو منی نیست

گفتم به دل، از سرو قدت نسترن آرم

در هیچ گلستان چو قدت نسترنی نیست

مانند تو ای باغ گل و معدن شکر،

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

عاشق نتوان گفت که در بند نباشد

در بند گرفتاری، خرسند نباشد

در عشق به مایی و منی یار نگردد

در بند خودی در غم دلبند نباشد

تا چند فریبم دهی ای دوست که شکر،

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

مرغ دل ما در قفست دانه ندارد

ور ز آن که رها می کنیش خانه ندارد

دیوانه شدم بس که به ویرانه نشستم

ای خوش به دیار تو که ویرانه ندارد

ناصح مکن افسوس و مزن راه من از عشق

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

زین شعله که رخسار تو افروخته دارد

پروانه صفت خرمن ما سوخته دارد

شه رسم صف آرایی و لشکر شکنی را

از طرّه مژگان تو آموخته دارد

گنج رخ تو قسمت مار سر زلف است

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

خوبان که در آیینه رخ خود نگرانند

دانند که عشاق چه صاحبنظرانند

در کوی محبّت چه عجب مرحله سنجند

در بحر حقیقت چه گرامی گهرانند

کاش آن مه خورشید نشان چهره نمودی

[...]

افسر کرمانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode