گنجور

 
افسر کرمانی

ای کرده بنا چشم تو عاشق فکنی را

و ای بسته میان ترک تو نخجیر زنی را

چشمت به صف مژگان گویی شه ترک است

کاماده شده معرکه تهمتنی را

حسن تو امیری است که بر بام نه افلاک

بر سنگ زند شیشه مایی و منی را

خوبان همه را شیوه سر زلف شکستن

تو عادت خود ساخته پیمان شکنی را

گیرد ز سلیمان رخت خاتم خوبی

خط تو چو آغاز کند اهرمنی را

ای کاش دعایی بکند هرکه ببیند

آن طرز قباپوشی و نازک بدنی را

نازم لب لعل تو که در تنگ دو مرجان

پرورده یکی حقه در عدنی را

یاقوت لبت یا به من زار گدابخش،

یا نفی کرم کن صفت بوالحسنی را

مندیش و بگو تلخ، که این تلخی پاسخ

ناسخ نشود مایه شیرین سخنی را

سیمین تن و سنگین دلی ای ترک و ندانی

کاین سنگدلی عیب بود سیم تنی را

با دعوی همرنگی گیسوی تو نبود

جز روسیهی نافه مشک ختنی را

با نسبت همسنگی لعل تو نباشد

جز خونجگری کان عقیق یمنی را

گردیدم و یک بت به جمال تو ندیدم

بتخانه چینی و بتان ختنی را

زین پس من و کوه غم و آن تیشه فکرت،

فرهاد شوم داد دهم کوهکنی را

قاتل که تو باشی عجب است ار به قیامت

عاشق نکند دعوی خونین کفنی را

تا جامه جان را ز غمت چاک نسازم

ز اندازه مبر خوی تنک پیرهنی را

جان سوخته آتش عشقیم و نخواهیم

چون خام دلان راحت و آسوده تنی را

ترکا، ره دل می زندم دانه خالت

هندوی تو آموخت مگر راهزنی را

از زلف و لبت پرس چه می جویی از افسر

مشکین نفسی وی و شیرین سخنی را